اشعار رهی معیری
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق

موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست

**************************


حسرت

رفتم که آن دو چشم فریبا را

از صحفه ی  خیال فرو شویم

رفتم صفای مهر و محبت را

در دیده و دل دگری جویم

دردا. که هر نفس که برآوردم

دیدم حدیث عشق تو می گویم

 

رفتم که هم زبان دگر جویم

رفتم که آشیان دگر سازم

رفتم که نیمه جان جوانی را

در پای دلبر دگر اندازم

وا حسرتا. که یاد نگاه تو

تا زنده ام فریب دهد بازم

 

بردم پناه به می که دور از تو

خود را مگر هلاک توانم کرد

وین داغ تلخکامی و حسرت را

از لوح سینه پاک توانم کرد

در هر پیاله عکس تو را دردم

دیگر به سر. خاک چه توانم کرد


**************************

بهار

رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است

نشان قافله سالار عاشقان این است

مبین به چشم حقارت به خون دیده ما

که آبروی صراحی به اشک خونین است

ز آشنایی ما عمر ها گذشت و هنوز

به دیده منت آن جلوه نخستین است

نداد بوسه و این با که می توان گفتن؟

که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است

به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت

که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است

به غیر خون جگر نیست بی نصیبان را

زمانه را چه گنه چوننصیب ما این است

رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا

بهار من گل روی امیر و گلچین است

**************************

سايه گيسو

ای مشک سوده گیسوی آن سیمگون تنی؟

یا خرمن عبیری یا پار سوسنی؟

سوسن نه‌ای که بر سر خورشید افسری

گیسو نه‌ای که بر تن گلبرگ جوشنی

زنجیر حلقه حلقه آن فتنه گستری

شمشاد سایه گستر آن تازه گلشنی

بستی به شب ره من مانا که شبروی

بردی ز ره دل من مانا که رهزنی

گه در پناه عارض آن مشتری رخی

گه در کنار ساعد آن پرنیان تنی

گر ماه و زهره شب به جهان سایه افکنند

تو روز و شب به زهره و مه سایه افکنی

دلخواه و دلفریبی دلبند و دلبری

پرتاب و پر شکنجی پر مکر و پر فنی

دامی تو یا کمند؟ ندانم براستی

دانم همی که آفت جان و دل منی

از فتنه ات سیاه بود صبح روشنم

ای تیره شب که فتنه بر آن ماه روشنی

همرنگ روزگار منی ای سیاه فام

مانند روزگار مرا نیز دشمنی

ای خرمن بنفشه و ای توده عبیر

ما را به جان گدازی چون برق خرمنی

ابر سیه نه ای ز چه پوشی عذار ماه؟

دست رهی نه ای ز چه او را بگردنی؟

**************************

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای

آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را

تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم

خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی

چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

**************************

داغ محبت

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد

من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها

به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری

تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم

به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد

اگر پیمانهٔ,

| 13:40 | نويسنده : زهره |